سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

اولین چهارشنبه سوری

دیشب خاله عاطفه و عمو حسین اومدن دنبالمون که آقا بردیا توی اولین چهارشنبه سوریش بره بیرون ترقه بازی  اما بردیا زیاد خوشش نیومد. یعنی انقدر صداهای بیرون وحشتناک و ترسناک بود که ما خودمون هم ترسیده بودیم به قول عمو حسین انگار رفته بودیم میدون جنگ. توی میدون های نارمک ( مخصوصا میدون 44) واقعا انگار جنگ بود. همه جا پر بود از دود و صداهایی مثل بمب و ... این بود که رفتیم یه جای خلوت و یه بچه آتیش پیدا کردیم و از روش پریدیم و عمو حسین یه کم ترقه زد   بعدشم رفتیم شام خوردیم و برگشتیم. اینم آقا بردیا که به زور تونستیم کنار بچه آتیش یه عکس مخصوص چهارشنبه سوری ازش بندازیم. توی رستوران ( تازه از خواب بیدار شده بود ) ...
24 اسفند 1390

ماما

الان چند روزیه که پسر کوچولوی من رسماً مادر بودنم و تصویب کرده، وقتی با اون صدای قشنگش بهم می گه : ماما آخ که چقدر لذت داره، چقدر صداش دل نشینه... چقدر زنگ صداش آرامش بخشه... همیشه برام « دوستت دارم » زیباترین جمله عالم بوده و هست اما هیچوقت به زیباترین کلمه فکر نکرده بودم. تازه شناختمش « ماما » چه کلمه دیوونه کننده ای!!! چه کلمه بزرگی !!! پر می شم از لذت وقتی پسرکم از خواب بیدار می شه ، لبه های تختش و می گیره، می ایسته و صدام می کنه: ماما بال در میارم وقتی از بازی کردن خسته می شه، میاد سراغم، جلوی پام می شینه، دستای ظریفش و باز می کنه، سرکوچولوش و تا حد ممکن با عشوه خم می کنه و می گه : ما...
22 اسفند 1390

نی نی کوچولو و دوستای کوچولوش (3)

سری پایانی عکسای این قرار : ایلیا و بردیا در حال بازرسی تخت و اتاق کیمیا در حال بازی و شیطنت وای طاها تپلی چقدر ناز افتادی توی این عکس بردیا داره واسه کیک نقشه می کشه. ایلیا و کیمیا احساس خاصی ندارن و امیرعلی در حال حمله به سوی کیک   بردیا: ولم کنید من کیک می خوام ایلیا و کیمیا همچنان احساسی ندارن    امیرعلی چون سری قبل حمله اش ناکام موند داره یه نقشه اساسی می کشه مهدی جورابات کو ؟!!! بردیا و کیک تنهایی بردیا روی تاب کیمیا که خیلی هم خوشش اومده بود. بابایی برگشت باید یه سر ببرمش بهار و اینم آقای سیندرلا که یه لنگه کفشش و جا گذاشته بو...
17 اسفند 1390

نی نی کوچولو و دوستای کوچولوش (2)

و اینک داستان کیمیا و بردیا : اینجا همه نگاه ها به دوربینه اما نگاه بردیا به کیمیاس که برسش و برداشته و چشمش دنبال اون برسه اینجا هم داره از روی طاها رد می شه بره سراغ برسش بردیا : زود باش برسم و بده کیمیا : نمی دم برو اونور. واسه خودمه بردیا: برسم و بده. الان به مامانم می گم. مامانننننننننننننننننننننننننننننننننننن کیمیا: حالا دیگه مامانت و صدا می کنی ؟ آره؟ الان تک تک موهات و می کنم که دیگه برس به دردت نخوره کیمیا و بردیا به حالت قهر کیمیا: ایلیا جون بیا بغلم اصلا بردیا رو ولش کن بردیا: حالا که اینطوریه منم برس تو رو بر می دارم کیمیا: آخی نازی . هنوز ناراحتی؟ موهات درد می کنه کندم...
16 اسفند 1390

جای خالی بابایی

بالاخره شبی که از اول اسفند ماه دلهره اش و داشتم رسید و بابایی دیشب رفت مکه... راستش توی این مدت خیلی بدجنس شده بودم و همش ته دلم دعا می کرد که یه اتفاقی بی افته و این مکه رفتن بابایی کنسل بشه اما مثل این که واقعا خدا طلبیده بود. دیشب یکی از شبای بد زندگیم بود.خیلی برام سخته این 2 هفته رو تحمل کنم. امیدوارم خیلی خیلی زود بگذره و بابایی زودتر برگرده. توی این 10 سال که از آشنایی من و بابایی می گذره این اولین باره که این همه مدت از هم دوریم دل کندن از تو و رفتن برای بابایی هم خیلی سخت بود.تو رو تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد. تو هم از گریه من و بابایی بغض کرده بودی اما نمی دونستی چه خبر شده !!! فقط با تعجب ما رو نگاه می کردی مامانی س...
15 اسفند 1390

نی نی کوچولو و دوستای کوچولوش (1)

دو روز پیش یعنی جمعه 12 اسفند ماه خونه یکی از دوستای گلم دعوت بودیم و قرار بود با یه سری دیگه از دوستان و نی نی های کوچولوشون همه اونجا دور هم جمع بشیم. خیلی مهمونی عالی و خوبی بود. این وروجک ها با همدیگه واقعا دیدنی بودند. بعضی هاشون اولش از دیدن نی نی های دیگه غریبی کردند بعضی هاشون هم مثل آقا بردیا از همون اول شروع کرد به شيطونی و تا گذاشتمش زمین یه راست رفت توی آشپزخونه و همونجا نشست ( آخه پسرم علاقه شدید به محیط آشپزخونه و ظرف و ظروف و ... داره و هم این که می دونه اونجا محل خوراکی هاس ) بازی کردنشون با همدیگه بانمک و خنده دار بود. نی نی های پستونکی با این که خودشون پستونک توی دهنشون بود باز دنبال پستونک اون یکی ب...
14 اسفند 1390
12065 0 18 ادامه مطلب

ایستادن

اینجا وایساده بود و اصلا حواسش به دوربین نبود تا دوربین و دید یه دستش و ول کرد تا نشون بده توی این کار خیلی حرفه ایه روروئکش و می گیره و باهاش کل خونه رو دور می زنه و دوباره برش می گردونه جایی که همیشه پارکه اینجا به زور می خواد از پشت سوار روروئکش بشه اینجا هم وایساده و هر چی دم دستش بوده پرت کرده پائین و شدید از این کارش خوشحاله   ...
9 اسفند 1390