بالاخره شبی که از اول اسفند ماه دلهره اش و داشتم رسید و بابایی دیشب رفت مکه... راستش توی این مدت خیلی بدجنس شده بودم و همش ته دلم دعا می کرد که یه اتفاقی بی افته و این مکه رفتن بابایی کنسل بشه اما مثل این که واقعا خدا طلبیده بود. دیشب یکی از شبای بد زندگیم بود.خیلی برام سخته این 2 هفته رو تحمل کنم. امیدوارم خیلی خیلی زود بگذره و بابایی زودتر برگرده. توی این 10 سال که از آشنایی من و بابایی می گذره این اولین باره که این همه مدت از هم دوریم دل کندن از تو و رفتن برای بابایی هم خیلی سخت بود.تو رو تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد. تو هم از گریه من و بابایی بغض کرده بودی اما نمی دونستی چه خبر شده !!! فقط با تعجب ما رو نگاه می کردی مامانی س...